سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاش بدونی

ادامه یک روز شلوغ

چندتا مسئله بود که باید من حلشون می کردم:

1- باید می رفتم دکتر واسه بابات نوبت می گرفتم.

2- پارکینگ واسه ماشین نداشتیم.

3- جواب به مامان و بابا که این ماشین رو از کجا آوردی.

تصمیم گرفتم به بابام بگم تا کمکم کنه که واسه ماشین یه فکری بکنیم. بش گفتم از پروازت جا موندی حالا برای بزگشتن پول نداری. بابام گفت خب پول بریز به حساب زهرا تا زهرا بش بده. گفتم ماشینش رو چیکار کنم. گفت ماشینش مگه دست تواه بش گفتم آره. قرار بود بیاد فرودگاه منم برم دنبالش ولی خب جاموند. بابام شرایططو کاملا درک می کرد. می دونست تو چه گیری افتادی واسه همینم خیلی ناراحت شد. گفت این شماره تلفن همسایه است زنگ بزن و ماشین  خودمون رو ببر اونجا تا بتونی ماشینشو پارک کنی خونه. زنگ زدم خونه همسایه و اجازه و هماهنگی و اینجور بساطا. این قسمت قضیه برام حل شده بود. فقط مونده بود نوبت دکتر. به بهونه پارک ماشین از خونه رفتم بیرون. رفتم سراغ مطب تو خیابان 3 غربی. تو راه کلی دعا کردم که خدا خودش مشکل رو به بهترین وجه ممکن حل کنه. وقتی وارد مطب شدم دیدم کلی مریض نشسته. شوکه شده بودم. با خودم گفتم نکنه بابای علی هم اینجا نشسته باشه. همه افرادی که اونجا نشسته بودن متوجه شدن که دارم هاج و واج نگاهشون می کنم. کسی رو که شبیه بابات باشه ائنجا ندیدم. گفتم خب حتما نیومدن دیگه. برگشتم سمت منشی بش گفتم یه نوبت می خوام. گفت واسه 2 آبان داریم. کمی فکر کردم گفتم خب بنویسین. گفت به نام کی گفتم به نام آقای ... گفت این آقا که الان اینجا نشسته. گفتم شوخی نکن. گفت باور کن. جا خوردم. با خودم گفتم نکنه همون موقه که وارد مطب شدم  منو دیده باشه. خدا خدا کردم ه واقعا ندیده باشه. خیلی سریع از منشی خداحافظی کردم و بدون اینکه دوباره به مراجعین نگاه کنم اومدم بیرون.

رفتم ماشین رو پارک کردم. بعد ماشین شما رو هم آوردم خونه. زنگ زدی و گفتی که قراره بری آبادان بعد هم بیای اهواز و قرار شد که بیام ترمینال دنبالت. با داداشم. - این وسط مامانم هم حالش خوب نبود. با ماشین تو بردمش دکتر که مامانم از ماشینت کلی خوشش اومد و گفت خوبه بخریمش - دیر اومدم و تو عصبانی بودی. زنگ زدی و خیلی عصبانی حرف زدی. یادم نیست چی گفتی. فراموشش کردم آخه خیلی عصبی بودی. وقتی سلام کردم سلامم رو سرد جواب دادی. اشک تو چشام جمع شد ولی نمی شد جلوی اون دختره و دادشم گریه کنم.

وقتی برگشتم خونه نماز خوندم و خدا رو شکر کردم که بالاخره امشب رسیدی اهواز و خطر از بیخ گوشمون رد شد. خدا رو شکر کردم که اون دخرک رو شر راهت گذاشت و به دلش انداخت که اون پیشنهاد رو بت بده. خدا رو شکر کردم که سالمی گرچه عصبانی بودی. با اینکه دلم از رفتارت شکسته بود ولی دلم می خواست سرتو بذارم رو سینم و بات حرف بزنم آرومت کنم و بهت بگم بیخیال حالا که همه چی حل شد. گرچه اون شب تو تا ساعت 2 شب بیدار بودی و جدل بر سر اینکه چرا دیر رفتی خونه. ولی دوست داشتم اون شب بجای اینکه پیش مامانت باشی پیش من باشی.